آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان سرزمین گمشده هو النور
ديدي دلت شکست
ديدي دلت شکست روي زمين ريخت،ريز ريز،تکه تکه
و آسمان باز آبي ماند! ديدي روح سبزت زير چرخ ماشين هاي خارجي لجن مال ميشد و
قيامت هم نشد ديدي پاهايت از خستگي زار ميزدند و همه آنها که شبها برايشان گريه ميکردي،روزها به خاطرشان از ابزارهاي انساني طعنه مي شنيدي حتي در کوچه بن بست، نم از باران و برکت،رحمت خدا به فکر کفش هاي پاره تو نبودند،آرام و مؤدب به فکر نگاه عشق هاي مغازه اي شان بودند! ديدي مردانگي مي ميرد، و فلک باز فلک ميماند ديدي آفت همه شکوفه هاي درخت سيب را کشت و طبيعت ساکت بود ديدي که مي مردي و خدا هم با تو ميمرد؟ ديدي عشق را سر بازار، با جنون و ابتذال حراج ميکردند و الهه اي حفاظتش نمي کرد!
ديدي خدا را شکستند، باز ساختند، شکل يک دستگيره ي زيبا براي دروازه قدرت! و هيچ فرشته اي از او دفاع نمي کرد! به خود مي گويي ديدي! ولي به ديدنت سوگند که نديدي! اگر مي ديدي امروز چشمي بودي، که دنيا به تو از آن نگاه ميکرد « دنيا تو را مي ديد نه تو دنيا را !»
اگر ديده بودي اصلا ميدانستي براي زندگي نيازي نيست ببيني! کاش همين حالا ببيني، که افسانه ها مي ميرند محبت يک دروغ است و شرف يک واژه براي زيبايي اتاق پذيرايي وجاهت
کاش همين حالا ببيني...اي کاش ببيني
اي کاش همين حالا که حرفت را در گوش ديوار زمزمه مي کني ببيني
که ديوار هم تو را نصيحت مي کند!
نظرات شما عزیزان:
بر سر مزرعه ی سبز فلک
باغبانی به مترسک می گفت : دل تو چوبین است… و ندانست که زخم زبان دل چوب هم می شکند… یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 10 :: نويسنده : محمود خموشی
![]() ![]() |